- جنونِاربعین¹⁴⁰¹ -
- 7
- ارسال شده توسط زهرا محمدی فتیده
- در تاریخ 1402/05/08
- تعداد بازدید: 336
بسمالله .. - اربعینِ ¹⁴⁰¹ - راستش اولین کلمهای ک ب ذهنم رسید جنون بود .. قلب در سینه پرقدرت میتپد و قصدِ پرواز دارد ، هرچه دارم از کرم ِ شهداست -! قلبم با حضور ِ آنها آرام گشته و در خانه ی خود ب انجام ِ وظیفه ی خویش میپردازد . قلب دردِ حرم گرفته و با هر تلنگری فرمانِ اشک صادر میکند . جان رفت و برگشت تا رفتن و همسفر شدن در جاده ی عشق .. و اما بالاخره روز ِ موعود فرا رسید : ¹⁵ ِشهریورِسالِ¹⁴⁰¹ مصادف با ⁹ ِصفرِسالِ¹⁴⁴⁴ .. ساعت ⁵ ِصبح ، حرکت از منزل ب سمتِ بهشتزهرا'س' ؛ قرار ِ کاروان : قطعه⁵³ . فضایبهشتزهرا ، اولِ صبح ، خلوت .. چ حس ِ دلانگیزی :') از شهدا اذنِ خروج گرفتیم .. روحم قصدِ پرواز داشت ، آهسته قدم برداشتم ؛ اشک راهِ خود را روی گونه پیدا کرده و با شهدا صحبت میکند .. تپش های پرسرعتِ قلبم خبر از آشوب ِ دلم میدادن .. وقتِ خداحافظی رسید و آهسته سمتِ اتوبوس ها راه افتادیم ؛ ب محض ِ حرکت خواندنِ آیتالکرسی و طلب بخشش .. مسیر ِطولانی با اتوبوس ، گرچه سخت و گرم ولی خیلی شیرین بود :') با کلی حالِ خوب و دلِ بیتاب ب مرز ِ مهران رسیدیم .. تا لحظهای ک واردِ خاکِ عراق شدم ، هنوز باورم نمیشد ک راهیم .. بیقرار و بیتاب ؛ همراه با تپش ِقلب ِفراوان سوار ِ اتوبوس های عراقی شدیم ؛ مستقیم سمتِ خانهپدری ! ب اسکانِ نجف ک رسیدیم هوای گرم و شرجیِ فضا حالمونو خراب کرد ، ولی اینکه کنار ِ هم بودیم وضعیت رو دلانگیز میکرد .. حدودِ ساعت ¹² ِ شب ب حرم رفتیم ، ب محض ِ اولین دیدار - بغض در گلوگاه جای گرفت و قلب پرسرعت تپید ! اذنِ ورود گرفته و راهیِ زیارتِ ضریحِ پوشیده از انگور ِ امیرِمؤمنان شدیم .. لحظهای ک نگاهم در شبکه های ضریحِ پدر گره میخورد ، قلبم آرام میگیرد ُمنظم مینوازد :) آری ، راست میگویند ک پدر تکیهگاه است و امنیت ب ارمغان میآورد - راست میگویند ک میشود سر بر شانه ی پدر گذاشت ُ آرام گریست .. دست ک بخاطر ِ ازدحام ضریح را لمس نکرد اما .. اما روح کاملاً آرامش را لمس کرده و گویی قصدِ پرواز دارد .. راست میگویند ک ایوانِ نجف صفای خاصی دارد .. ب راستی ک تمام ِ وجود را ب تکاپو میاندازد ! زیارتِامینالله ُ ایوان ُ آرامش ُ همهمه ی دلدادگان حال ُ هوای دلنوازی ب حرم تزریق میکند .. بار ِ دوم ب همراهِ کاروان راهیِ خانهپدری شدیم تا اذنِ خروج بگیریم و خداحافظی کنیم .. زیر ِ ایوونطلا ، نوای آقایصادقنیا ، اشک های بیاختیار : " از لطفِ زهرا حیدریم ، حیدریم ، حیدریم .. / الحمدلله حیدریم ، حیدریم ، حیدریم .. " کسب ِ اجازه و حرکت از نجف ب سمتِ کربلا ! با مددِ حضرتِ حیدر ُ اشاره ی مادر راهی میشویم .. ب بدوِ ورود شروعِ موکب ُ چایِعراقی ُ آبخنک ُ ... بعد از مدت ها ، پیادهروی برای همه سخت ُ طاقتفرسا بود اما خب ؛ ما مدد از شاهِخراسان گرفتهایم :) حوالیِصبح ، جایی ایستادیم برای استراحت و اقامه ی نمازِصبح ، از فرطِ خستگی سر ب زمین نرسیده همگی ب خواب رفتیم .. خلاصه ک با نوای الرحیل طی کردنِ مشایه را از سر گرفتیم .. صدایسیستم ِصوت انرژیِ مضاعفی بهمان میداد ُ انگار ما را همراهِ خود میکشید .. القصه ک هر روزمان همانگونه طی شد ُ بالاخره روز ِ آخر فرا رسید .. روزی ک همگی ب شدت خسته بودیم ُ فقط فکر ِ رسیدن ب معشوق تواناییِ حرکت میداد .. رفتیم ُ رفتیم ُ رفتیم ُ باز هم رفتیم ، انگار مسیر طِی نمیشد .. دیگر همه کم آورده و از دردِ پا اشک میریختند تا روی پلی چشمانِمان منور شد ب گنبدِ ارباب :) و اینک قطراتِ اشک ، راهِ خود را روی گونه در پیش گرفتهاند ُ خود با اربابشان سخن میگویند .. بالاخره ب اسکانِ کربلا رسیدیم ، فضایی گرم ، شلوغ و ب شدت شرجی .. تنها چیزی ک باعث میشد بتوانیم کمی گرمای طاقتفرسا ی آنجا را تحمل کنیم این بود ک در کربلا نفس میکشیم .. اولین دیدار - برای اولین بار بعد از نماز ِ صبح ، همراهِ کاروان ب زیارت رفتیم .. در بینالحرمین نشستیم ، برایمان روضه خواندند ُ اشک ریختیم .. فدایآقا ، خوب دلبری میکنند در آن فضا ... پا ک در بینالحرمینِ ایشان میگذاری ، انگار ملائک قلبت را هدف میگیرند ُ آن را سرشار از عشقِ ابیعبدالله کرده و بیقراریش را خاتمه میدهند .. راهیِ ضریحِ ارباب ِبیکفن میشویم ... راستش خیلی تلاش کردم ولی انگار قلبم ، چشمانم ، دستهایم و اشکهایم از اینجا ب بعد اجازه ی نوشتن نمیدهند ؛ الباقی را خودتان با هرآنچه تصور میکنید پیش ببرید :))))
ثبت نظر