دلنوشته


روز ۶ام محرم همین امسال بود... من یه کربلا نرفته تو روضه حضرت قاسم.... وسط گریه یهو گفتم یا امام حسن تورو به حق پسرت یه سفر کربلا نمیدونم کی ولی به زودی زود منو ببر...نمیدونم چجوری ولی ببر...تازه گلایه هم کردم گفتم همه برات کربلاشونو از امام رضا میگیرن همه تو این هیئتا از امام حسین میگیرن...ولی من هنوز نگرفتم دیگه خودتون ببرید منو... شب رسیدم خونه پوستر هیئتو دیدم... فکر نمیکردم بابام بزاره من بیام ، چیزی هم نگفتم حتی دربارش... فرداش تلویزیون سخنرانی استادپناهیان بود گفتن یه روایتی بوده از امام حسن و امام حسین که نیازمندی از امام حسین طلب کمک کردن ایشون فرموندن اول برو پیش برادرم،دستتو میگیرن بعد بیا پیش من...اونجا فهمیدم قضیه چیه... امام حسین خودش منو فرستاده پیش امام حسن😭 اونجا دیگه مطمئن شدم امام حسن داره منو میبره و بعدش براحتی اجازمو از پدرم گرفتم و ثبت نام کردم و اومدم و بهترین و اولین و پرخاطره‌ترین سفر کربلام به یاری امام حسن با کاروان انصارالقائم تو ذهن من ثبت شد❤️ امام حسن انصارالقائم و رفقای خوب این کاروانو بهم هدیه داد... ان‌شالله همراه این کاروان به زودی زود زیارت امام حسن✋