عطش

عطش
بار اول بود باب‌القبله را می‌دیدم. آنقدر گیج و گنگ بودم که نمی‌دانستم کجا بروم. شاید هم کار خودتان بود، شب آخر، شب جمعه، آنقدر این سو و آن سو بروم تا من را بکشانید و بیاورید اینجا. می‌دانید ارباب؟ وقتی این عکس را می‌گرفتم حسابی از پا درآمده بودم. بیماری شیره جانم را کشیده بود و فقط مغناطیس وجود شما سرپایم نگه داشته بود. وقتی عکس‌های گالری را ورق می‌زنم، دقیقا عکس بعدی خودم جلوی باب‌القبله ایستاده‌ام. دست ادب به سینه گذاشتم و مثل همه‌ی کسانی که جلوی حرم عکس می‌گیرند؛ ژست گرفته‌ام. خیلی خسته و بیمار و لاغر به نظر می‌آیم ولی چشمانم، همه چیز را نقض می‌کند. چشمانم می‌گوید هم‌کاروانی‌ها از دو روز قبل راهی تهران شده بودند، ولی شما دلتان نیامد این عاشق کربلا ندیده شب جمعه پیشتان نماند، چشمانم می‌گوید که من را نشاندید کنار ضریح سرداب و باهم کمیل خواندیم و انگار خادم‌ها ما را نمی‌دیدند، چشمانم می‌گوید هرچه خواستم دادید و این لحظات آخر دست پر بدرقه‌ام کردید. راستش را بخواهید نمی‌دانستم باب‌القبله کجاست. سید مجید بنی‌‌فاطمه می‌خواند: اومدم تا باب‌القبله، دخیلمو آقا همونجا بستم. عید فطر که دوباره منت گذاشتید و رسیدم خدمتتان، راهی خیمه‌گاه شدم و فهیمدم دخیلم را جای درست بستم. سایتان مستدام ارباب ما!