رؤیای صادقه

رؤیای صادقه
ای حسینی که به دل عشق تو درمان من است، مهر تو نور دل اول و پایان من است . چند روزیست که از سفر رؤیایي ام میگذرد ولی من همچنان در رؤیا مانده ام... حال دلم عجیب است!! می دانم که هنوز شوکه ام هنوز به دنیا و حال و هوای عادی و روزمرگی برنگشته ام... نمیدانم چه شد یکدفعه همه چیز جور شد و عازم شدم. انگار زمان سرعت گرفته بود، بالاخره توانستم در آخرین لحظات، ثبت نام را قطعی کنم و خود را به آخرین جلسه توجیهی کاروان برسانم حالا که برگشته ام بغضی گلویم را می فشارد...دلتنگم... چه رؤیا ی شیرینی بود.... چه حال عجیبی دارد پیاده روی به سوی کسی که آرزوی دیدارش را داری، پیاده روی نجف تا کربلا چنان شوری در دلت هست که با سرعت قدم برمیداري حتی جاهایی دوستانت را رها میکنی، فقط عجله داری که زود برسی آرام و قرار نداری و تا به خودت می آیی، میبینی به کربلا رسیده ای... بعد از آن همه دعا و انتظار... خود را ببینی وسط بین الحرمین... آسمان چشمانت که ابری شد و باران گرفت... سربه زیر راهی حرم حضرت عشق (ع) شوی هر قدم حالت منقلب تر می شود و چشمانت بارانی تر زیر لب زمزمه میکنی #سلام_آقا_که_الان_روبه_رو_تونم #من_اینجاو_زیارت_نامه_می_خونم_حسین_جانم حالت با این یک بیت آنقدر قشنگ شود که پاهایت سست شوند و توان حرکت نداشته باشند .. همانجا میان بین الحرمین بین شلوغی ایستادی و به یاد میاری چقدر حسرت دیدن این لحظه را میخوردی .. که چطور اواخر محرم با اشک و آه مدام ميخواندي #این_دل_تنگم_عقده_ها_دارد #گوئیا_میل_کربلا_دارد آن وقت است که میگردی تا گوشه ای پیدا کنی و سر به سجده بگذاری و بگویی خداياااااااااااا...شکرررررت